داستانك:

ساخت وبلاگ

داستانك:

 

✔حضرت آیت الله فاطمی نیا نقل می کنند:

 

در حمام های خزانه قدیم که تا کف حمام، پله می خورد و ارتفاع پلّه ها زیاد بود و از طرفی مسیر تاریک بود، روزی حضرت آیت الله شاه آبادی مشغول پایین رفتن به سمت حمام بودند و سرهنگی طاغوتی نیز می خواست برود بالا.چون آیت الله شاه آبادی پیر مرد بودند و با احتیاط پایین می آمدند راه بند آمده بود و سرهنگ باید منتظر می ماند ایشان پایین بیایند و او برود بالا.

 

سرهنگ پس از کمی معطلی عصبانی شد و با بی ادبی، ناسزایی به ایشان داد و نیز گفت:مردک، مگر نمی بینی ما منتظریم؟

 

مردم ناراحت شدند و به سرهنگ گفتند:ایشان آیت الله شاه آبادی است، چرا اینگونه ایشان را خطاب کردی؟

 

او گفت:هر که می خواهد باشد و بعد با بی اعتنایی بالا رفت.حضرت آیت الله شاه آبادی نیز هیچ نفرمودند و سر را به زیر انداختند و پایین آمدند.وقتی پای آن سرهنگ به بالا رسید خبر آوردند که آن سرهنگ مُرد!

 

حضرت آیت الله شاه آبادی شروع کردند به گریه کردن.از ایشان پرسیدند چرا گریه می کنید؟

♦فرمودند:

 

” ای کاش جوابش را می دادم، اگر یک کلمه جوابش رامی دادم نمی مُرد! “

[نكته ها از گفته ها ؛ دفتر اول؛ صفحه ۶۶]

 ان شاءالله جزء ظالمین نباشیم

 برای تو♡♡

آموزش خانواده...
ما را در سایت آموزش خانواده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خنجی amkha بازدید : 220 تاريخ : يکشنبه 27 دی 1394 ساعت: 6:21